15 سالشه...
لباسایی كه برا عید خریده رو نشونم میده...
میگه :خوشگلم ؟!
با تردید تو چشام نگا میكنه...
انگار منتظره تا شاید توبیخی،نصیحتی،چیزی...
چیزی نگفتم!!
نه دوست داشتم نصیحتش كنم چون همچین عادتی ندارم،
نه دوست داشتم ازش تعریف كنم، چون بدتر می شد...
( فك كنم برا همین تا یه چیزی میخره نشون من میده!!)
خودش فهمید چرا هیچی نگفتم!!
گفت:میدونم جلفم نه؟
گفتم:خب چرا قرمز حالا ؟؟
گفت:...
رنگ مد ساله!!
گفتم:اولا مد سال ما نیست،سال 2012 و میلادی نه شمسی،ثانیا قرمز كه نیست!
گفت:حالا هر چی من برا دل خودم پوشیدم!
گفتم:راست میگی اینم یه جور دلیله،ولی كاش تو خونه هم خوشگل می كردی،اینجوری خیلی بیشتر به دلت رسیدگی میشد! چرا فقط تو خیابون؟؟حیفی به خدا!
خندش گرفت!
گفت:خب وقتی میرم بیرون احساس میكنم همه دارن نگام میكنن،خوشم نمیاد مثه گداها باشم!!!
گفتم: مطمئنی گدا نیستی؟!
یه جوری نگام كرد...
مطمئن بودم ناراحت نشده،
فك كرد شوخی می كنم...
گفت:دلتم بخواد من گدام؟؟میدونی همین لباسام چن شده؟
گفتم:گدا ینی چی؟
گفت:ینی فقیر،نیازمند،بی پول
گفتم:منم منظورم گدای پول نبود،تو گدای پول نیستی اما گدای نگاهی،به نگاه ها نیازمندی!